قلبم در دستم... این روزها مانند دست فروشی شدهام که عشق میفروشد و اما دیگر خریدار ندارد... هیچ دردی از مردم این شهر دعوا نمیکند... چه غریب افتاده ام. بریده از راه و گاه میخواهم دلم را خود به زمین بکوبم .... دلی که بارها مرا زمینگیر کرد... خسته از روزهای تکراریِ حرفهای تکراریِ نقابِ آدمکهایِ شهرِ من ... درمانده در عجب بی قلب بودن این مردم و روحشان که مجال مداخله نمییابد در این سیاهی زمان... کاش راهزنی دلم را ببرد، بی نشان، بی درد... کاش قلبم را با قفسی معامله کنند شاید روح من نیز آرام گیرد.
[۹۳.۵.۲۳]