سراسر آتش لبالب حس خوب و تو را میخواستم نزدیک ، سوختی از من و دور حتی. به دنبال خاک که خاموشش کنم و اما به راهی رسیدم و مشعل ساختم و روشن راهم...
تو نیستی؛ اما امروز حال من خوش است. روزگارم بویِ دودِ کهنه ی دلم را نمی دهد، عطر پرواز به مشام می رسد.
آخرین بار است که دست به قلم برده ام برایت...
آخرین بار است که سخنی از تو خواهم گفت و عهد میکنم به پاس تمام ناگفته های بینمان و تمام راه های نرفته مان دیگر رد پایت را به امید بازگشتنت نگاه نکنم.
گرچه پیچ و خم کوچه تو را از من جدا کرد ولی دیگر هرگز به هم نمیرساند. گاه فکر میکنیم کارهای کوچکمان تاثیری نخواهد داشت و امروز کار کوچکت تمام رویای مرا دفن کرد...
گناه من نیست که درد میکشم؛ حرف میزنم و تعبیر میکنید، به خیال خودتان و سکوت میکنم؛ به دیده شما از رضایت و اما "سکوتم از رضایت نیست" از درد است و ندانستن راه فهماندن دردم. گناه من نیست که این گونه سنگید همه...
گناه شماست که نیاموختید احساس و انسانیت را....انسانیتی که در دیار من عشق میخوانن اش، بی منت عشق بورز برای داشتن عاشقی بی منت، شعار است میدانم... بی منت که دوست داشتی هوا برشان میدارد، به آسمان میروند و تو آنقدر کوچک میشوی که دیگر به چشم نخواهی آمد.
اما امروز دوست من اگر به خاک من پای نهادی رد پاهایم را دنبال نکن، باز جای دیگری کسی را پرواز میاموزم... آنچنان مصرانه تا زمانی که دور نشود، به من نیز بال پرواز بدهد.
راههای دورمان (dor) راههای دورمان (door)... و کدامیک به آغوش تو میرسد، هرقدر دور هرقدر سخت. امتداد سپید رویاهایم به تو ختم میشوند و اما تاریکی این کوچه به کجا؟ دستهایم را رها کردی، دور شدی و من دیر فهمیدم و خاموش بود؛ سایهات را هم برده بودی، هوش و دلم را حتی... کاش آتش جانم نور راهم شود و کاش این بار راه صحیح پیش رویم باشد.
[۹۳.۵.۱۸]
[s.sh]