سراسر آتش لبالب حس خوب و تو را میخواستم نزدیک ، سوختی از من و دور حتی. به دنبال خاک که خاموشش کنم و اما به راهی رسیدم و مشعل ساختم و روشن راهم...
تو نیستی؛ اما امروز حال من خوش است. روزگارم بویِ دودِ کهنه ی دلم را نمی دهد، عطر پرواز به مشام می رسد.
آخرین بار است که دست به قلم برده ام برایت...
آخرین بار است که سخنی از تو خواهم گفت و عهد میکنم به پاس تمام ناگفته های بینمان و تمام راه های نرفته مان دیگر رد پایت را به امید بازگشتنت نگاه نکنم.
گرچه پیچ و خم کوچه تو را از من جدا کرد ولی دیگر هرگز به هم نمیرساند. گاه فکر میکنیم کارهای کوچکمان تاثیری نخواهد داشت و امروز کار کوچکت تمام رویای مرا دفن کرد...