ناگفته‌های دلم

سیاه قلم‌ها و حرفهایی که هرگز نگفتم

ناگفته‌های دلم

سیاه قلم‌ها و حرفهایی که هرگز نگفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

قلبم در دستم... این روزها مانند دست فروشی شده‌ام که عشق می‌فروشد و اما دیگر خریدار ندارد... هیچ دردی از مردم این شهر دعوا نمیکند... چه غریب افتاده ام. بریده از راه و گاه می‌خواهم دلم را خود به زمین بکوبم .... دلی‌ که بارها مرا زمینگیر کرد... خسته از روزهای تکراریِ حرفهای تکراریِ نقابِ آدمکهایِ شهرِ من ... درمانده در عجب بی‌ قلب بودن این مردم و روحشان که مجال مداخله نمی‌یابد در این سیاهی زمان... کاش راهزنی دلم را ببرد، بی‌ نشان، بی‌ درد... کاش قلبم را با قفسی معامله کنند شاید روح من نیز آرام گیرد.

[۹۳.۵.۲۳]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۰
minaz tafazoli


شب‌های نقره‌ای و طلایی نمی‌خواهم... شبی‌ تاریک می‌خواهم و سکوت،لحظه لحظه تنهای‌‌ام را در گوشم فریاد زند و من آرام گیرم. سیاه، مانند تجسم خیال من از خدایم، نزدیک باشد و نفس نفس فرو دهم عطر صمیمیش را. جدا شوم از هیاهوی کوتاه فکری این شهر، غوطه‌ور در فکر و غرق حتی... اگر آرزوی شبی‌ زیبا برایم دارید این نگاه من به یک شب زیباست.

[۹۳.۵.۱۸]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵
minaz tafazoli

پُرم! پُر از هیچ و پیچ و سردرگمی ، حال دیگر به مقصد نیز نمیاندیشم و هر راهی‌ پیش رویم باشد میروم.ولی‌ به کجا؟برای چه؟ نمی‌‌دانم! میروم تا هنگامی که حرم نفسم با سوز برف یکسان شود که شاید از نبود من آرام گیری. حقیقت نداشت،ندارد. سراب و هرچه اندیشیده بودم بر آب... میروم و اشکی نمی‌ریزم؛ منو آسمان سالهاست فراموش کردیم گریستن را. اینجا خدا هست و راهی‌ بن‌بست... به انتها نمی نگرم؛ بال هست برای پرواز.

[۱۳۸۸.۹.۲۵]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۷
minaz tafazoli

هست که گاه در این آسمان بنگریم و هست که هیچ گاه ستاره‌ی نمیابم.چشمانم در آسمان دلم به دنبال کسیست که دوستی‌ را بفهمد و هرلحظه بتوان سکوتش را شکست؛ هیچ نیست. با هر نگاه دوستان را دورتر میابم.... دورتر از راهم،دورتر از روحم،دورتر از لحظاتم آری این است آسمان بی‌ ستارهٔ دل من.

[۱۳۸۸]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۳
minaz tafazoli

ماههاست که دیگر در این کرهٔ خاکی نیستم روح درحال  پرواز و جسم در خلسه است،گاه که می‌جویم برای فرار،راهی‌ نیست.همگی‌ داخل حبابی اسیریم و هیچ یک داری به آن سوی حباب نمی‌‌یابیم مگر زمانی‌ که مرگ با پای خود به سراغمان آید. اگر به زور دری بگشای حباب می‌ترکد خانواده‌ا‌ت میپاشد و تو حتی پرواز هم نمیکنی‌ و سقوط.... باید ساخت و بود و سوخت هرگاه خاکستر شدی خواهی‌ رفت... اگر از فشار زندگی‌ دیوانه شدی تلاشی برای بازیافتن عقل از دست رفته ات نکن، برای فراموش کردن به دیوانگی نیاز خواهی‌ داشت.

[۱۳۸۶]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۲
minaz tafazoli