ناگفته‌های دلم

سیاه قلم‌ها و حرفهایی که هرگز نگفتم

ناگفته‌های دلم

سیاه قلم‌ها و حرفهایی که هرگز نگفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

سراسر آتش لبالب حس خوب و تو را میخواستم نزدیک ، سوختی از من و دور حتی. به دنبال خاک که خاموشش کنم و اما به راهی رسیدم و مشعل ساختم و روشن راهم...

تو نیستی؛ اما امروز حال من خوش است. روزگارم بویِ دودِ کهنه ی دلم را نمی دهد، عطر پرواز به مشام می رسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۹
minaz tafazoli

آخرین بار است که دست به قلم برده ام برایت...

آخرین بار است که سخنی از تو خواهم گفت و عهد میکنم به پاس تمام ناگفته های بینمان و تمام راه های نرفته مان دیگر رد پایت را به امید بازگشتنت نگاه نکنم.

گرچه پیچ و خم کوچه تو را از من جدا کرد ولی دیگر هرگز به هم نمیرساند. گاه فکر میکنیم کارهای کوچکمان تاثیری نخواهد داشت و امروز کار کوچکت تمام رویای مرا دفن کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۲۸
minaz tafazoli

سرسام گرفته ام از ازدیاد افکار سطحى جمعى که به کلامى قضاوتت میکنند و به نگاهى برایت چوبه ى دار می افرازند و به اشاره ای اعدام میشوى، بدن بى جان ات را حتى رها نخواهند کرد بعضی قلبت را، عده اى افکارت را ، کسی عشقت را و هر کس قسمتى از تو خواهد داشت. تک تک لحظه ها گناهکارى یا نیازمند ترحم ... روى پاهایت که ایستادى محاکمه ات آغاز خواهد شد و پایانش شروع این داستان بود.

[٩٣.٦.٥]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۱۶
minaz tafazoli

قلبم در دستم... این روزها مانند دست فروشی شده‌ام که عشق می‌فروشد و اما دیگر خریدار ندارد... هیچ دردی از مردم این شهر دعوا نمیکند... چه غریب افتاده ام. بریده از راه و گاه می‌خواهم دلم را خود به زمین بکوبم .... دلی‌ که بارها مرا زمینگیر کرد... خسته از روزهای تکراریِ حرفهای تکراریِ نقابِ آدمکهایِ شهرِ من ... درمانده در عجب بی‌ قلب بودن این مردم و روحشان که مجال مداخله نمی‌یابد در این سیاهی زمان... کاش راهزنی دلم را ببرد، بی‌ نشان، بی‌ درد... کاش قلبم را با قفسی معامله کنند شاید روح من نیز آرام گیرد.

[۹۳.۵.۲۳]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۰
minaz tafazoli

گناه من نیست که درد میکشم؛ حرف میزنم و تعبیر می‌کنید، به خیال خودتان و سکوت می‌کنم؛ به دیده شما از رضایت و اما "سکوتم از رضایت نیست" از درد است و ندانستن راه فهماندن دردم. گناه من نیست که این گونه سنگید همه...

گناه شماست که نیاموختید احساس و انسانیت را....انسانیتی که در دیار من عشق میخوانن ا‌ش، بی‌ منت عشق بورز برای داشتن عاشقی بی‌ منت، شعار است می‌دانم... بی‌ منت که دوست داشتی هوا برشان می‌دارد، به آسمان میروند و تو آنقدر کوچک میشوی که دیگر به چشم نخواهی آمد.

اما امروز دوست من اگر به خاک من پای نهادی رد پاهایم را دنبال نکن، باز جای دیگری کسی‌ را پرواز میاموزم... آنچنان مصرانه تا زمانی‌ که دور نشود، به من نیز بال پرواز بدهد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۰
minaz tafazoli


فرار...

از خودم، از مردم چند پهلوی روزگار...

خسته‌ام....

از افکار گره خورده به رفتار این و آن .....

آغوش‌ می‌خواهم...

یک دنیا حرف نگفته و تو....

شاید صبح این شب درد را در تو یافتم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۹
minaz tafazoli


سرد؛ مانند آب‌های که تو را در بر گرفتند، فاصله‌ای که تو را از من گرفت، آسمانی که جدایمان کرد و هوایت نیست در شهرمان.

اندکند خاطراتمان در کوچه‌ها و چه مهیب آتش میزند مرا نگاه کردن به شهری که میان نور‌هایش خنده‌ها‌ی تو نیست و امیدم خاموش میشود و سرد....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۴
minaz tafazoli


شب‌های نقره‌ای و طلایی نمی‌خواهم... شبی‌ تاریک می‌خواهم و سکوت،لحظه لحظه تنهای‌‌ام را در گوشم فریاد زند و من آرام گیرم. سیاه، مانند تجسم خیال من از خدایم، نزدیک باشد و نفس نفس فرو دهم عطر صمیمیش را. جدا شوم از هیاهوی کوتاه فکری این شهر، غوطه‌ور در فکر و غرق حتی... اگر آرزوی شبی‌ زیبا برایم دارید این نگاه من به یک شب زیباست.

[۹۳.۵.۱۸]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵
minaz tafazoli


راههای دورمان (dor) راههای دورمان (door)... و کدامیک به آغوش تو می‌رسد، هرقدر دور هرقدر سخت. امتداد سپید رویاهایم به تو ختم میشوند و اما تاریکی‌ این کوچه به کجا؟ دستهایم را رها کردی، دور شدی و من دیر فهمیدم و خاموش بود؛ سایه‌ات را هم برده بودی، هوش و دلم را حتی... کاش آتش جانم نور راهم شود و کاش این بار راه صحیح پیش رویم باشد.

[۹۳.۵.۱۸]

[s.sh]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۸
minaz tafazoli

پُرم! پُر از هیچ و پیچ و سردرگمی ، حال دیگر به مقصد نیز نمیاندیشم و هر راهی‌ پیش رویم باشد میروم.ولی‌ به کجا؟برای چه؟ نمی‌‌دانم! میروم تا هنگامی که حرم نفسم با سوز برف یکسان شود که شاید از نبود من آرام گیری. حقیقت نداشت،ندارد. سراب و هرچه اندیشیده بودم بر آب... میروم و اشکی نمی‌ریزم؛ منو آسمان سالهاست فراموش کردیم گریستن را. اینجا خدا هست و راهی‌ بن‌بست... به انتها نمی نگرم؛ بال هست برای پرواز.

[۱۳۸۸.۹.۲۵]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۷
minaz tafazoli